دکتر چمران و قربانی گوسفند
نوشته شده توسط : محمد علی فلاح 09387714459
یادداشت زیر از دکتر چمران است در کتاب «رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست»


«امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند.

چه قدر زجر کشیدم.

درد گوسفند را تا اعماق وجودم احساس میکردم.

 هنگامی که خون از گردنش فوران میکرد، گویی این خون من است که بر خاک میریزد.

میدیدم که حیوان زبان بسته، برای حیات خود تلاش میکند.

 دست و پا میزند.

 میخواهد ضجه کند، فریاد کند، از دنیا و از همه چیز استمداد کند و از زیر کارد براق بگریزد.

اما افسوس که مظلوم است و اسیر و دست و پا بسته است.

کارد به گردنش نزدیک میشود.

چشمان گوسفند برق میزند. به همه اطراف میچرخد.

برق کارد را میبیند.

 اولین فشار تیزی کارد را بر گردن خود احساس میکند.

 با همه قدرت خود برای آخرین بار تلاش میکند. امید به حیات، آرزوی زندگی و حب ذات در همه وجودش شعله میکشد.

 میخواهد زنده بماند. میخواهد از آب این عالم بنوشد.

از هوای دنیا استنشاق کند.

 به آسمان بلند، به کوههای سر به فلک کشیده، به درختها، به گلها، به سبزه ها، به جویبارها، به صحراها، به دشتها، به دریاها، به ستارهها، به ماه، به خورشید، به سپیده صبح، به غروب آفتاب نگاه کند

 و از زیبایی آنها لذت ببرد.

او احساس میکند که مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همه دنیا به او ظلم میکنند. همه دشمن او هستند.

همه در مرگ او شادی میکنند.

همه منتظرند که دست و پا زدن او را در خون ببینند و کف بزنند. او استغاثه میکند.

 التماس میکند.

لااقل یک نفر منصف میطلبد. میخواهد کسی را به شفاعت بطلبد.

آخر ای انسانها ... وجدان شما کجا رفته است ؟! تمدن شما، انسانیت شما، خدا و پیغمبر شما کجاست ؟! مگر قرار نیست از مظلومین دفاع کنید ؟! چرا نمیگذارید فریاد کنم ؟!! چرا اجازه اشک ریختن نمیدهید ؟!

آه خدایا ! من فریاد این حیوان بیگناه را میشنوم.

 من درد او را احساس میکنم.

 من اشکی را که در چشمانش میغلتد میبینم.

من بیگناهی او را میدانم.

 من میبینم که او مرا به دادخواهی طلبیده است.

 و من نیز با همه وجودم آماده ام که به بیگناهی او شهادت دهم.

او را شفاعت کنم و از مردم بخواهم که به خاطر خدا و به خاطر من از این حیوان زبان بسته بگذرند.

من با همه وجودم میخواهم بدوم و کارد را از دست آن مرد بگیرم.

 میخواهم فریاد کنم دست نگه دارید.

 این حیوان زبان بسته را برای من نکشید.

اما گویی صدای حیوان خفه شده است و حرکت من هم منجمد.

در عالم خواب، گاهی آدم میخواهد فریاد کند، ولی صدایش درنمیآید.

 اینجا هم چنین حالتی برای من پیش آمده است.

 حیوان بیگناه میخواهد فریاد کند اما صدایش درنمیآید.

و من میخواهم بدوم دستش را بگیرم اما طلسم شده ام.


کارد تیز بر گردن گوسفند نزدیک میشود و من تیزی آن را بر گردنم احساس میکنم.

 حیوان اسیر دست و پا میزند گویی که من دست و پا میزنم. و همه فشارهای حیات و مرگ را که در آن لحظه بر گوسفند میگذرد، گویی که بر من گذشته است.»






:: بازدید از این مطلب : 126
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 22 / 5 / 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: